سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طنز دوئل در گذرگاه شاه بلوط

 

دوئل در گذرگاه شاه بلوط


جمعیت به گذر شاه بلوط رسید اما خبرنگاران دست بردار نبودند و همچنان  تلاش می کردند تا خودشان را به آقای بامشاد زاده که از محل ثبت نام برمی گشت رسانده و مصاحبه کنند .

حدود صد نفری از بادیگاری ،مشاور و تیم خبری و طرفدار ... در حال مشایعت آقای بامشادزاده بودند ولی بغام در حوزه سماجت یک پدیده هست و دست آخر هم به هر نحوی بود در مقابل این نامزد انتخاباتی سبز شد و طوری راهش را بست که جز جواب دادن راهی برایش باقی نگذاشت.

بغام معطل نکرد یکراست نه گذاشت نه برداشت و پرسید؛ جناب بامشازاده هدف شما از شرکت در انتخابات چیست، لطفا عنایت کنید از واژه «خدمت به مردم »استفاده نکنید لطفا یک واژه جدیدتر بکار ببرید!! بامشاد زاده با حیرت سعی کرد از کنار بغام رد شود اما گذر شاه بلوط جای تنگ و باریکی بود و همه چهار چشمی منتظر پاسخ بودند،

بامشازاده هم با نارضایتی و نگرانی کاغذی از جیب کتش بیرون آورد و گفت؛ عزیزم، یه ذره نون تو خونه نداریم راستی تخم مرغ هم بخر...طفلی بامشاد زاده که در میان خنده حضار رنگ به رنگ میشد عذرخواهی کنان کاغذ دیگری از مشاورش گرفت و بیان داشت؛ احساس وظیفه کرده ام و آمده ام  تا هر آنچه بر زمین مانده بر دوش کشیده و به سامان برسانم.

جوابی در نهایت پرمحتوا و جذاب بود.همگان برایش کف زدند و  بامشازاده با رضایت خاطر کاغذ را دوباره در جیبش گذاشت و با سربلندی گفت؛ خوب دیگه سوالی ندارید، بغام هم از فرصت استفاده کرد و گفت؛ اینکه قصد دارید بعد از برنده شدن در انتخابات ،باعث تکمیل شدن طرح های نیمه تمام استان شوید جای بسی امیدواری است، اما اصل موضوع این است که چطور قصد دارید کاری که بقیه نتوانسته اند به سرانجام برسانید!؟

بامشاد زاده باز هم دست پاچه شد و دوباره به دفترچه اش رجوع کرد چند تایی کاغذ را برانداز کرد بعد هم چند نفری یواشکی چیزهایی برایش گفتند، دست آخر هم بعد از کمی مشورت رو به خبرنگار سمج کرد با تردید گفت ؛ به هر حال حقیر یک فرقی با دیگران دارم ، ضمن اینکه شعار انتخاباتی حقیر، تکمیل طرح های نیمه تمام استان است! بغام به زحمت جلوی خنده اش گرفت و گفت؛ ببخشید من دقیقا متوجه نشده ام شما چه فرقی با دیگران دارید و چطور می خواهید باعث تکمیل طرح های نیمه تمام شوید‌!!

سکوت تلخی بر جماعت حاضر در گذرشاه بلوط حکمفرما شده بود، مشاوران مدام در گوش بامشازاده حرف می زدند، چند نفرشان هم با نگرانی تلفنی سرگرم گفتگو بودند، یکی دو نفر هم اسنادی را در پوشه ها به بامشازاده نشان می دادند و با صدای بلند می گفتند « بگم، بگم »اوضاع دقیقه به دقیقه وخیم تر می شد

عاقبت تلفن همراه بغام زنگ خورد و مردی از آن سوی خط گفت؛ پنج تومن بگیر بکش کنار، بغام خنده کنان گفت ؛عمرا و تلفن را قطع کرد، همه منتظر جواب بامشادزاده بودند این بار عدم پاسخگویی، او را به فنا می برد، آدم یاد صحنه حساس  دوئل فیلم های وسترن می افتاد یک طرف بامشازاده که با تمام برنامه ریزهای  زیرکانه باز هم در چنگال سوالی اساسی افتاده بود و طرف دیگر بغام و یک پرسش بسیار ساده بود، اما این دقایق نفس گیر زیاد به درازا نکشید، شبحی شبیه پیرزنی که دستمال سفیدی دستش بود بسرعت برق و باد به بغام نزدیک شد، چند نفری فریاد زدند؛ وای حالش بد شد، کمک کنید حالش بد شد، دمی بعد بغام تلو‌تلو خوران  دراز به دراز کف کوچه ولو شد و بامشاد زاده در حالیکه سرش را با تاسف تکان می داد به همراه جماعت همراهش از گذر شاه بلوط عبور کرد و  رفت.

اگر فکر کرده اید که مثلا مش معصومه پیرزن بدجنس محله غلغله با دستمال آغشته به اتر بغام را بیهوش کرده و بیست میلیون کاسب شده سخت در اشتباه هستید، اصلا شما چکار دارید که چطور شده، اصل ماجرا اینکه بغام دچار سرگیجه شده و مصاحبه اش با آقای بامشاد زاده نیمه تمام باقی ماند.